خاطرات یک دانش اموز

به قلم یک دانش اموز

خاطرات یک دانش اموز

به قلم یک دانش اموز

راهنمایی 3

تو مدرسه ی ما بخاطر حجم بالای بچه های اون منطقه که گفتم حاشیه کم نداشتند مدیر و معاون کاری ازشون بر نمیامد. یه جورایی مجبور بودند که کوتاه بیان تقصیری هم نداشتند. ما نه حاج اقا تو مدرسه داشتیم نه کسی که بخواد کار فرهنگی کنه. یه معلم پرورشی هم داشتیم که خیلی پیزوری بود. معمولا معلم پرورشی رو ضعیف ترین کسی قرار میدادند که دیگه هیچی کاری ازش بر نیاد. 

اونم برامون چند تا معما و شعر خنده دار میگفت و السلام. 

تنها یه معلم زبان بود که گاهی برامون از خاطرات جنگ میگفت. ما هم خیلی خوشمون میومد . همیشه بهش میگفتیم اقا نمیشه بازم برامون خاطره بگی ؟ 

تئاتر و جشن اما داشتیم و وسیله خوبی بود برای فرار از درس  و نه شکوفا شدن استعداد. چون کل تئاتر مدرسه خلاصه میشد تو جشن های 22 بهمن و دیگه خبری نبود تا سال بعد. 

من دانش اموز خیلی چشم و گوش بسته ای بودم. دلیلش واضح بود. چون اون بچه قلدرها اهل دعوا و بزن بزن بودند و من اصلا از این کار خوشم نمیامد . به همین خاطر همیشه راهم رو از اینها کج میکردم. از ترس. 

اما همین ترس برای من خیلی خوب بود. چون بعدا فهمیدم که همین باعث شد من از اونها دور بمونم. حکمت خدا بود. 





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.