خاطرات یک دانش اموز

به قلم یک دانش اموز

خاطرات یک دانش اموز

به قلم یک دانش اموز

بچه همسایه

در مجموع دوران ابتدایی خوبی داشتم . جزو 3 - 4 نفر زرنگ کلاس بودم اما هیچ وقت نمره اول اول کلاس نبودم. ولی خب جزو خوبا بودم. وقتی کلاس سوم بودم چند تا همساده داشتیم که دهاتی بودند و تازه ساکن شهر شده بودند. اونااز شهری ها بدشون میومد. قلدر بودند . من تک تک حریف همه شون بودم اما گاهی اونا دست به یکی میکردند و نمیشد جلو همه شون ایستاد. من بدم نمیومد بااونها دوست باشم اما اونها یه  حالت بی فرهنگی داشتند که هیچ جوری نمیشد باهاشون دوست شد. ضمن اینکه روحیه ضد شهری اونها مانع این اشنایی بود. حتی مادرشون هم با همساده ها رفت و امد نداشت. از این لباسهای عشایری بلند چین چین میپوشید کلی هم ترسناک میشد . 

خلاصه اینکه من همیشه مشکل بچه همسایه داشتم. با بعضی شون دوست بودم و با بعضی هم مدام کل کل داشتیم. مشکل مهم این بود که این بچه ها مدام جلو خونه ما پهن میشدند و میدون بازی ما رو تنگ میکردند. این مشکل اصلی بود. 

درباره چی حرف میزنم

من کتابهای زیادی از خاطرات و سفرنامه ها و ... خوندم. اما احساس کردم خاطرات یک دانش اموزاز دورن مدرسه کمتر گفته شده و اون قدری هم که گفت هشده همراه با سانسور بوده.انچه که معمولااز مدرسه نقل شده  فقط شامل خوشی ها و لذت های مدرسه بوده و کسی از واقعیات مدرسه چیزی نگفته. یا کمتر گفته. من میخوام از مدرسه بنویسم.