خاطرات یک دانش اموز

به قلم یک دانش اموز

خاطرات یک دانش اموز

به قلم یک دانش اموز

راهیان نور

یکی از قشنگ ترین سفرهام اردوی راهیان نور دو سه سال قبل بود. نمیدونم چرا بعضی ها مخالف این اروها هستند ؟ مگه میشه کسی با شهدا مخالف باشه. مگه میشه کسی قدر دان اونا نباشه ؟ پس چرا بعضی ها میگن شهادت فرهنگ خشونته ؟

بعد از اون سفر من و چند تا دوستام تو حس و حال مخصوصی بودیم.

یکی از بچه ها که پدرش نانوا بود جو رو شکست و گفت : من اینقدر دلم میخواد شهید بشم.

اینقدر خوشم اومد از حرفاش که دلم میخواست صدتا بوسش کنم.

یخ همه مارو شکست.


یه حاج اقای سید هست بنام اقای موسوی که میاد مسجد محلمون. البته فقط ماه رمضونا میاد اما گاهی هم تو سال اگر یکی دو شب گذرش بیفته میاد اینجا. اما نمیمونه و میره. اینقدر دلم میخاد که خونه داشتم و یه اتاش یا اصلا کل اون خوه رو میدادم به حاج اقا که اونجا همیشه بمونه. خیلی خوب حرف میزنه.

گاهی از بچه ها که خسته میشم دلم میخاد برم پای حرفاش.