خاطرات یک دانش اموز

به قلم یک دانش اموز

خاطرات یک دانش اموز

به قلم یک دانش اموز

مدرسه راهنمایی 1

رسیدیم دوره راهنمایی 

مدرسه ما یه جای بود که محل تلاقی دو منطقه متضاد بود.ی منطقه ارام و بی حاشیه و یه منطقه که معروف بودند که درس نمیخونن و اهل دعوا و عرق خوری و ... هستند. اون منطقه ی پر حاشیه معروف بود که بعضی از روستایی هایی که در گذشته های دور اهل جنگ و خونریزی بوده اند اومدن اینجا ساکن شدند و به همین خاطر دچار عقب افتادگی هایی هستند. البته  الان شنیدم که یه روحانی اومده اونجا و مشغول کار فرهنگی شده و کلی مردمش فرق کردن. اما دوره ای که ما مدرسه میرفتیم از این خبرا نبود. 

تو کلاس ما که معمولا هم 30 نفره و بیشتر بود 6 - 7 نفر بودیم که از اون محله ارام و بی حاشیه بودیم. پدرامون کارمند و فرهنگی و کاسب ساده و ... بودند . مادرا هم یا فرهنگی بودند یا خانم خانه دار معمولی . 

اما باقی بچه ها پدراشون بعضی بیکار بعضی راننده بعضی قاچاقچی و ... بودند. و از قضا چون بعضی شون بچه مردودی بودند زورو هیکل زیادی هم داشتند. اونها به ما مث داداش کوچیکترشون نگاه میکردند و ما هم سعی میکردیم پرمون به پرشون نگیره . از اساس حرف زدن ما ، ادبیات ما لباس پوشیدن و خیلی چیزای دیگه مون متفاوت بود. اونها عاشق این بودند که مدرسه تعطیل بشه و برن ولگردی. 

از انجا که تو اون منطقه  هنوز مرسوم بود که گاهی عروسی ها رو تو خونه ها برگزار میکردند عشقشون این بود که  یه جایی عروسی باشه و اینها برن خودشونو جا کنن تو اون عروسی و ... . 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.